رفقا سلام ...
به زور از این پهلو به آن پهلو می شوم بلکه ساعت توی راهرو را ببینم . ده دقیقه مانده تا شش صبح .
هنوز سپیده نزده و انگار تا خورشید به مغز آسمان نرسد «خواب به چشمام نمی آد»...
خدا رحمت کند حسین پناهی را
من : من میخوام برگردم به کودکی
نازی : نمی شه ! کفش برگشت برامون کوچیکه
من : پا برهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما رو نداره ، برگشتن ممکن نیست
من : برای گذشتن از ناممکن کیُ باید ببینیم؟
نازی : رویا رو
من : رویا رو کجا زیارت بکنم؟
نازی : در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار ، تا سی بشمار ، یک و دو
من : یک و دو
نازی : سه و چار
من : سه و چار
...
...
روحت شاد مرد نازنین
بیماری عصرماست انگار . همین بی خوابی دائمی شبها ، زندگی به سیاق جغدها.
نوجوان که بودم می گفتند « هنرمندها » ، « روشنفکرها » ،« متفاوتها » ، شب بیدارند . می خواستم ادا در بیاورم به زور بیدار می ماندم و حالا بعد از بیست سال هر چه ریاضت می کشم بلکه شب را مثل آدمیزاد بخوابم، نمی شود .
تقصیر خودتان است آدمی را که حرفش نمی آید زور به نوشتن می کنید ، می نشیند از بی خوابی اش مثنوی می سازد. – رها کنم –
کنج اتاق حافظ (همان ایمانی خودمان) لمیده ام و می نویسم . حافظ هم یک دست به سبیل و یک دست به لب تاپ ، شعرهای دیروزش را بالا و پایین می کند .
امشب مدام از ریش سفیدم می گفت و فرصتی که ندارم .
گاهی به بارهای بر زمین مانده شماتتم می کرد و هر از چندی ، در کوره خودخواهی ام می دمید و از استعدادهای خاموشم می گفت .و البته که عتابهایش را بیشتر باور کردم.
خوب است که وقت و بی وقت رفیقی رو به روی آدم بایستد و کاهلی های تلنبار شده بر زمین توجیهات احمقانه را زیرو رو کند .
خوب است که بی تملق و راست از لطف کریم بنده نواز در حقت بگوید و زبر و زمخت ازمسئولیتهای انجام نداده ات بپرسد .
خوب است که «رفیق» هست ، وگرنه زندگی چه «حرام جایی» بود .
انگار بیماری بیداری امشب چندان هم مضر نبود. شب چره و چند غزل ، یک فیلم ، صدای شهرام ناظری ، پرسه زنی در تذکره ، هفت هشت لیوان چای، نیم پاکت سیگار ، موعظه های حافظ و یک شکر بزرگ ...
حضرت کریم ! برای این همه« رفیق» شکر .
برای علی ، سید علی ، حامد ، حافظ ، محمود ، جواد ، کیومرث ، مهدی ، اون یکی مهدی ، احسان ، حسین ، و خیلی های دیگه ...
کمترین - وحید جلیلوند